وقتی به گذشته ام نگاه می کنم می بینم روزهای اول خوب بود ما هر روز بیش تر به هم نزدیک می شدیم و عشق چقدر قشنگ تر
معنا می شد و....... اما حال الانم رو نمی دونم وازه ای برای بیانش پیدا نمی کنم کاش دهخدا زنده بود ...اما نه فکر نمی کنم او هم
بتواند... کسی را می شناسید که قلب بزرگی داشته باشد شاید او بتواند حس و حال مرا معنا کند...نمی دانم شاید تلفیقی از عشق باشد با پیمانه ای از محبت و دوستی و عصاره ای از دلتنگی شاید چند قاشق چای خوری تنهایی هم به آن اضافه شد باشد نامش...
.... نمی دانم اما افزودن اندکی حس ززندگی و حس رسیدن به رویاهای شیرین که مدت هاست در بازار قلب من خریداری ندارد،کامل
ترش میکند...هه مسخره است نه
من عاشق امیرعلی نبودم من.........
فقط بهش وابسته شده بودم فقط احمقانه قلبم رو تقدیمش کرده بودم تا قبل از او خوشحال بودم که محبت وعشقم نصیب هر بی سر
و پایی نشده و هر رهگزری قلبم را تکان نداده اما حالا دیوار آرزوهایی که سال ها زیر سایه اشون بودم رو سرم خراب شده و حالا دنیای
رنگین کمونی من خطخطی شده حالا رنگ ها واحدهای بی معنی زندگی من شده اند........
نامه ای به دنیا
سلام
به تنهایی عادت کرده ام
دیگر برخلاف گذشته سکوت را دوست دارم
دلتنگی را می گویی دوستان خوبی برای هم هستیم
انتظار،حالش خوب است سراغت را می گیرد من که به بودنش عادت کرده ام
اشک لحظه ای رهایم نمی کند انقدر به هم وابسته شدیم که لحظه ای گونه هایم را تنها نمی گذارد
خوشحالی؟ خوشحالم که خوشحالی لبخند به صورتت می آید بخند بزار همه بخندد نه من مثل گذشته نیستم از پشت
چشم هی تر و با نگاه تارم خنده هایت را می بینم.......
آرزو....مدت هاست ندیدمش خبری ندارم شاید به سراغ دیگری رفته...
قلب؟ نه تکه هایش انقدر شکسته شده بود که هیچ کس قبول نکرد درستش کند کنج خرابه ای سهم او بود
شادی شادی...... نامش برایم آشناست اما نه نمی شناسمش
این بار نیاز نیست به دروغ تازه ای فکر کنی من دروغ هایت را فراموش میکنم
شهر سیاه،محله ی افسوس،کوچه ی اشک2،خانه ی حسرت
از زبان :
lotoflol.mihanblog.com