loading...
تفریحی سرگرمی سلمان فان
آخرین ارسال های انجمن
salman بازدید : 280 شنبه 13 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

خلاصه : درباره دختری به نام روجا و دخترخاله ش ملیکا هست که از کودکی با پسرهمسایشون (آرین) که همبازیشون بوده و البته از همان کودکی عاشق ملیکا یه قراری می ذارن. آرین با خانواده ش می خواستن برن آلمان زندگی کنن و از ملیکا می خواد که این رابطه دوستانه را با نوشتن نامه ادامه بده . ولی ملیکا با وجود قولی که داده بود و بعد از دریافت چند نامه از آرین این کار را نمی کنه و همان موقع در ذهن کودکانه روجا که آرین را دوست داشته این فکر میاد که به جای ملیکا و با نام اون برای آرین نامه بنویسه. آرین و روجا (ملیکای نامه ) با این نامه ها که سالها ادامه پیدا می کنه عاشق همدیگه می شن و این می شه سرآغاز کل اتفاقات ...

salman بازدید : 220 پنجشنبه 11 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

شبنم خیلی اذیت می کرد یک سره زنگ می زد به سپهر ، به خونه . دیگه کم آورده بودم و از دستش خسته شده بودم نمی خواستم شاپور رو ناراحت کنم . برای همین با سپهر تصمیم گرفتیم و طوری که کسی خبر دار نشه تمام کارهای خودمون برای رفتم به استرالیا درست کردیم وقتی همه فهمیدن اول ناراحت شدند ولی بعد کوتاه اومدند . برای همیشه از ایران رفتیم تا دیگران باعث خرابی زندگیمون نشه . چهار سالی از رفتنمون گذشت مامان بهم گفت شبنم با یکی از پسرهای فامیل مامانش ازدواج کرده ...

salman بازدید : 223 سه شنبه 09 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

شهروز دستش دور بازوی می گل حلقه کرد..اون و به خودش فشرد و گفت:اسم این کراور...نه کش!!!
می گل خودش و از بازوی شهروز رها کرد و گفت:خب حالا...میخوای بگی بی کلاسم؟
-نه میخوام بگم عشقی!!!
-شهروز!!
لحن سرد و پر از حسرت می گل باعث شد شهروز دلسوزانه نگاهش کنه :جانم؟ ...

salman بازدید : 2208 دوشنبه 08 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

وقتی خودشو لوس میكرد خیلی خوشگل میشد مخصوصا وقتی موهاش تو صورتش پخش میشد و با چشای آبیش بهم خیره میشد ..بی اختیار دستام رفت سمت موهاشو موهاشو نوازش میكردم كه یهو دستمو كشید كنارش افتادم
سایان : كمت درد میگیره بوای تا اخر اونحوری بشینی خب ؟

من : باور كنم تو فقط نگران كمر من بودی ؟

سایان : میخوای باور نكن

نگاهم افتاد به یه كاغذی كه بالای تختش زده بود گفتم : سایان اون چیه ؟؟؟

سایان : خب روز جشنازدواجمونه دیگه ..

هر روز كه میگذره یه خونه رو رنگی میكنم ..میبینی فقط 2 روز مونده ؟

من : اوهوم .. خوابم میاد ..دیگه هیسسس..بخوابم

سایان : تو خوابت میاد ؟ یعنی فقط دردت این بود كه بیای پیش من ؟

من :هیسسسس

salman بازدید : 725 جمعه 05 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

خلاصه : همه چیز از یه جر و بحث شروع شد ... یه جر و بحث ساده ... و بعد کم کم تبدیل شد به یه جدال ... جدالی پر از شیطنت و عطش ... جدالی پر از تمنا ... جدالی بین حوایی از تبار مسیح و آدمی از تبار محمد ...

salman بازدید : 196 چهارشنبه 03 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

پرسید :" صبحانه خوردی ؟! "
جواب دادم :" نه ! وقت نشد ! "
یک تای ابروش رو بالا داد و گفت : " پس بیا بریم که مادرزنت دوستت داره ! "
دستم رو گرفت و به سمت آشپزخونه برد ... احساس خوبی داشتم ... حس داشتن یک خانواده ی جدید ! آتوسا و مامانش با دیدنم از جاشون بلند شدن ... باهاشون سلام و احوالپرسی کردم ... آرزو جون صندلی خالی بین خودش و مهراز رو بهم نشون داد و گفت :" بیا بنشین پسرم تا برات چایی بریزم ! " ... روی صندلی نشستم ... آتوسا با شیطنت گفت : " خانومت خواب مونده ! همین الان بیدار شد "
لبخندی زدم :" اشکالی نداره ! "
آرزو جون یک قوری چای و یک فنجون نعلبکی خالی جلوم گذاشت و گفت :" ما همه مون تازه بیدار شدیم ... مهرداد هم پرواز داشت ، ساعت هفت رفت ... "
با خجالت گفتم : " ببخشید ... ما دیشب خیلی بهتون زحمت دادیم ..."
آرزو جون لب پایینش رو گاز گرفت و گفت : " این چه حرفیه ؟! توام پسر منی عزیزم ... دیشب مهراز و آتوسا شیطنتشون گل کرده بود ، تا ساعت سه نذاشتن ما بخوابیم ... " و در همون حال کره ، مربا ، عسل ، خامه ، پنیر و گردو رو مقابل من گذاشت و ادامه داد : " بخور عزیزم ! الان ماهتیسا هم می آد ! "
مهراز هم با لحن شوخی گفت :" آره ! بخور که الان میاد ! اونوقت دیگه هیچ چی نمی مونه تا بخوری ! ماهتی عاشق صبحانه ست ! "
چند بار تو دلم تکرار کردم : " ماهتی " ...
با صدای ظریفش که گفت : " سلام ، صبح بخیر " سرم رو بالا گرفتم ... جوابش رو دادیم و اون هم اومد و رو صندلی خالی ای که کنار آتوسا و روبه روی من بود نشست ... چشماش پف داشت و رنگش یکم پریده بود ... سرش رو جور با نمکی تکون داد و گفت :" خواب موندم ، ببخشید " ... انقدر که از این حرکتش خوشم اومد نتونستم جلوی باز شدن نیشم رو تا بناگوش بگیرم و با لحنی که خنده توش موج می زد گفتم : " اشکال نداره من هم زود اومدم " ...
نگاهم به میز بود ... خجالت میکشیدم جلوی خانواده ش نگاهش کنم ... مهراز قوری رو برداشت و تو فنجونم چای ریخت و گفت : " مشغول شو ! " ... زیر لب تشکر کردم که دست ظریفش که یک لقمه ی کوچیک رو گرفته بود ، مقابل خودم دیدم ... لقمه رو از دستش گرفتم و تو چشماش نگاه کردم ... عشقی که توی نگاهش بود قلبم رو گرم کرد ...

salman بازدید : 199 دوشنبه 01 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

- بازم اشک داری؟
- من همیشه اشک دارم. ولی الان دیگه نمی خوام اشک بریزم!
هنوز بغض داشتم ولی دیگه نمی خواستم گریه کنم. می خواستم بخوابم! بلند شدم و خواستم برم که سامان گفت:
- کجا؟
- می خوام بخوابم. خیلی خسته م!
- باشه، برو. ولی اگه دوباره خواستی گریه کنی صدام کن تا بیام پیشت.
- باشه.
بعد از مسواک زدن طاق باز روی تخت خوابیدم و به سامان فکر کردم. به چشمای قشنگش، صدا مهربونش، لبهای خوش فرمش ولی بعد از چند لحظه ...

درباره ما
سلمان فان از فروردین 1392 کار خود را رسمی آغاز کرد و فعلاً هم توانسته به جای پیشرفت خوبی برسد.امیدوارم منو همراهی کنید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبرنامه

    Enter your email address:

    Delivered by FeedBurner

    آمار سایت
  • کل مطالب : 562
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 44
  • تعداد اعضا : 17
  • آی پی امروز : 123
  • آی پی دیروز : 29
  • بازدید امروز : 145
  • باردید دیروز : 35
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,643
  • بازدید ماه : 1,643
  • بازدید سال : 47,702
  • بازدید کلی : 312,671