loading...
تفریحی سرگرمی سلمان فان
آخرین ارسال های انجمن
salman بازدید : 501 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (3)

 

 

خلاصه : لیلی دختری است با بیماری كلیوی كه مانی نوه پیرمرد و پیرزنی كه او با آنها زندگی می كند عاشقش می شود. پیمان عشق می بندند و مانی به شیراز برای ادامه تحصیل می رود. نوه دیگر پیرمرد از فرانسه برمی گردد و از لیلی خواستگاری می كند. در همان حال كلیه خود را هم به او می دهد. لیلی مجبور به پذیرفتن خواسگاری او می شود. مدتی نامزد او می ماند؛ ولی فرید با پیدا كردن دفتر خاطرات خواهر مانی پی می برد كه مانیا او را دوست دارد. فرید از كودكی عاشق مانیا بود و بنا به ملاحظاتی مجبور شده بود حالا از لیلی خواستگاری كند. جریان نامزدی را بهم می زند و خود مدتی از خانواده دور می شود. در این فاصله عموی ورشكسته لیلی به ایران می ایند و عمو خواستار ازدواج لیلی با پسرش می شود كه او هم نامزد دارد و به اجبار پدر می خواهد با لیلی عروسی كند. پسرعمو همه چیز را پیش لیلی اعتراف می كند. لیلی اموال خود را به عمویش می بخشد و در ایران می ماند. مانی نیز با وجود بی مهریها وقتی می فهمد فرید نامزد سابق لیلی بوده است حاضر می شود او را ببخشد و با لیلی ازدواج می كند.

salman بازدید : 281 شنبه 13 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

خلاصه : درباره دختری به نام روجا و دخترخاله ش ملیکا هست که از کودکی با پسرهمسایشون (آرین) که همبازیشون بوده و البته از همان کودکی عاشق ملیکا یه قراری می ذارن. آرین با خانواده ش می خواستن برن آلمان زندگی کنن و از ملیکا می خواد که این رابطه دوستانه را با نوشتن نامه ادامه بده . ولی ملیکا با وجود قولی که داده بود و بعد از دریافت چند نامه از آرین این کار را نمی کنه و همان موقع در ذهن کودکانه روجا که آرین را دوست داشته این فکر میاد که به جای ملیکا و با نام اون برای آرین نامه بنویسه. آرین و روجا (ملیکای نامه ) با این نامه ها که سالها ادامه پیدا می کنه عاشق همدیگه می شن و این می شه سرآغاز کل اتفاقات ...

salman بازدید : 223 سه شنبه 09 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

شهروز دستش دور بازوی می گل حلقه کرد..اون و به خودش فشرد و گفت:اسم این کراور...نه کش!!!
می گل خودش و از بازوی شهروز رها کرد و گفت:خب حالا...میخوای بگی بی کلاسم؟
-نه میخوام بگم عشقی!!!
-شهروز!!
لحن سرد و پر از حسرت می گل باعث شد شهروز دلسوزانه نگاهش کنه :جانم؟ ...

salman بازدید : 2209 دوشنبه 08 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

وقتی خودشو لوس میكرد خیلی خوشگل میشد مخصوصا وقتی موهاش تو صورتش پخش میشد و با چشای آبیش بهم خیره میشد ..بی اختیار دستام رفت سمت موهاشو موهاشو نوازش میكردم كه یهو دستمو كشید كنارش افتادم
سایان : كمت درد میگیره بوای تا اخر اونحوری بشینی خب ؟

من : باور كنم تو فقط نگران كمر من بودی ؟

سایان : میخوای باور نكن

نگاهم افتاد به یه كاغذی كه بالای تختش زده بود گفتم : سایان اون چیه ؟؟؟

سایان : خب روز جشنازدواجمونه دیگه ..

هر روز كه میگذره یه خونه رو رنگی میكنم ..میبینی فقط 2 روز مونده ؟

من : اوهوم .. خوابم میاد ..دیگه هیسسس..بخوابم

سایان : تو خوابت میاد ؟ یعنی فقط دردت این بود كه بیای پیش من ؟

من :هیسسسس

salman بازدید : 726 جمعه 05 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

خلاصه : همه چیز از یه جر و بحث شروع شد ... یه جر و بحث ساده ... و بعد کم کم تبدیل شد به یه جدال ... جدالی پر از شیطنت و عطش ... جدالی پر از تمنا ... جدالی بین حوایی از تبار مسیح و آدمی از تبار محمد ...

salman بازدید : 196 چهارشنبه 03 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

پرسید :" صبحانه خوردی ؟! "
جواب دادم :" نه ! وقت نشد ! "
یک تای ابروش رو بالا داد و گفت : " پس بیا بریم که مادرزنت دوستت داره ! "
دستم رو گرفت و به سمت آشپزخونه برد ... احساس خوبی داشتم ... حس داشتن یک خانواده ی جدید ! آتوسا و مامانش با دیدنم از جاشون بلند شدن ... باهاشون سلام و احوالپرسی کردم ... آرزو جون صندلی خالی بین خودش و مهراز رو بهم نشون داد و گفت :" بیا بنشین پسرم تا برات چایی بریزم ! " ... روی صندلی نشستم ... آتوسا با شیطنت گفت : " خانومت خواب مونده ! همین الان بیدار شد "
لبخندی زدم :" اشکالی نداره ! "
آرزو جون یک قوری چای و یک فنجون نعلبکی خالی جلوم گذاشت و گفت :" ما همه مون تازه بیدار شدیم ... مهرداد هم پرواز داشت ، ساعت هفت رفت ... "
با خجالت گفتم : " ببخشید ... ما دیشب خیلی بهتون زحمت دادیم ..."
آرزو جون لب پایینش رو گاز گرفت و گفت : " این چه حرفیه ؟! توام پسر منی عزیزم ... دیشب مهراز و آتوسا شیطنتشون گل کرده بود ، تا ساعت سه نذاشتن ما بخوابیم ... " و در همون حال کره ، مربا ، عسل ، خامه ، پنیر و گردو رو مقابل من گذاشت و ادامه داد : " بخور عزیزم ! الان ماهتیسا هم می آد ! "
مهراز هم با لحن شوخی گفت :" آره ! بخور که الان میاد ! اونوقت دیگه هیچ چی نمی مونه تا بخوری ! ماهتی عاشق صبحانه ست ! "
چند بار تو دلم تکرار کردم : " ماهتی " ...
با صدای ظریفش که گفت : " سلام ، صبح بخیر " سرم رو بالا گرفتم ... جوابش رو دادیم و اون هم اومد و رو صندلی خالی ای که کنار آتوسا و روبه روی من بود نشست ... چشماش پف داشت و رنگش یکم پریده بود ... سرش رو جور با نمکی تکون داد و گفت :" خواب موندم ، ببخشید " ... انقدر که از این حرکتش خوشم اومد نتونستم جلوی باز شدن نیشم رو تا بناگوش بگیرم و با لحنی که خنده توش موج می زد گفتم : " اشکال نداره من هم زود اومدم " ...
نگاهم به میز بود ... خجالت میکشیدم جلوی خانواده ش نگاهش کنم ... مهراز قوری رو برداشت و تو فنجونم چای ریخت و گفت : " مشغول شو ! " ... زیر لب تشکر کردم که دست ظریفش که یک لقمه ی کوچیک رو گرفته بود ، مقابل خودم دیدم ... لقمه رو از دستش گرفتم و تو چشماش نگاه کردم ... عشقی که توی نگاهش بود قلبم رو گرم کرد ...

salman بازدید : 351 دوشنبه 01 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

اما نگین از زور هیجان زبانش بند امده بود.فقط دستش را به دور کمر شهاب حلقه کرد واو رابه خودش فشرد.شهاب او را کاملا در اغوش گرمش کشید وبوسه ای طولانی بر لب نگین زد ودستش را پشت کمر او برد و ...

salman بازدید : 161 دوشنبه 01 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

شهروز دستش دور بازوی می گل حلقه کرد..اون و به خودش فشرد و گفت:اسم این کراور...نه کش!!!
می گل خودش و از بازوی شهروز رها کرد و گفت:خب حالا...میخوای بگی بی کلاسم؟
-نه میخوام بگم عشقی!!!
-شهروز!!
لحن سرد و پر از حسرت می گل باعث شد شهروز دلسوزانه نگاهش کنه :جانم؟ ...

salman بازدید : 154 دوشنبه 01 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

یك لحظه دست سالار با بی رحمی بالا رفت و محكم روی صورتم جا گرفت. آنقدر محكم كه برق از سرم پرید، گیج به دیوار خوردم و شال سبز سالار از دستم رها شد. صدای سالار مثل یك صدای محو در گوشم طنین انداخت :
- می ری توی اتاقت و همه چیز رو فراموش می كنی .... سعی نكن اون روی منو بالا بیاری ... من اگه تو رو آوردم فقط خواسته ی كسی بود و بس ... نه به میل خودم ... من هیچ علاقه ای به شنیدن این حرفهای مزخرف ندارم ... عشق كلمه ای كه توی این خونه همه ازش متنفر هستن ... می فهمی؟
ایستادم، شال را روی میز گذاشتم و با غروری شكسته و دلی زخم دار به سمت در رفتم. كنار در ایستادم و گفتم :
- دوستتون دارم خیلی زیاد منو ببخشین ... بهتون دلبستم منو ببخشید ... ناراحتتون كردم منو ببخشین ...

salman بازدید : 922 دوشنبه 01 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

داستان راجع به دختر تنهای که باید تاوان خیانت خواهر ناتنیشو بده دیگه چیزی نمی گم اخه داستان لو می ره توش کل کل داریم همخونه ای داریم کلا توش همه چی داریم .

درباره ما
سلمان فان از فروردین 1392 کار خود را رسمی آغاز کرد و فعلاً هم توانسته به جای پیشرفت خوبی برسد.امیدوارم منو همراهی کنید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبرنامه

    Enter your email address:

    Delivered by FeedBurner

    آمار سایت
  • کل مطالب : 562
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 28
  • تعداد اعضا : 17
  • آی پی امروز : 172
  • آی پی دیروز : 29
  • بازدید امروز : 212
  • باردید دیروز : 35
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,710
  • بازدید ماه : 1,710
  • بازدید سال : 47,769
  • بازدید کلی : 312,738