به نام خالق هستی
پیرمردی بود که با پسروعروس ونوه اش در خانه ای زندگی می کرد.چشمهای پیرمردضعیف شده بود وخوب نمیدید.گوشهایش سنگین شده بود وخوب نمی شنید،زانوهایش هم موقع راه رفتن می لرزید ...
وقتی که سرمیز غذامی نشست ازضعف وپیری قاشق در دستش می لرزید وغذا روی میز می ریخت.حتی وقتی که لقمه را در دهان می گذاشت غذا از گوشه دهانش بیرون می ریخت و منظره زشتی به وجود می آورد.هر بار پسر و عروسش با دیدن غذا خوردن او حالشان بد میشد. تا اینکه روزی تصمیم گرفتند پدر بزرگ در گوشه ای پشت اجاق بنشیند و آنجا غذ بخورد.
از آن روز غذای پیر مرد را در یک کاسه کوچک و گلی می ریختند. غذای او آنقدر کم بود که هیچ وقت سیر نمی شد.در نتیجه وقتی که غذایش تمام میشد با حسرت به میز نگاه می کرد و چشمهایش پر از اشک می شد.
روزی لرزش دست پیر مرد آنقدر شدید بود که کاسه از دستش افتاد و شکست.عروس جوان ناراحت شد حرفهای زشتی به او زد،ولی پیرمرد چیزی نگفت و فقط آه کشید.بعد برای پیر مرد یک کاسه چوبی بی ارزش خریدند.پیرمرد شکایتی نکرد و هر روز توی آن غذا میخورد.
روزها آمدند و رفتند.تا اینکه روزی زن و شوهر نشسته بودند و با هم حرف می زدند ، پسر کوچولوی آنها چند تکه تخته روی میز گذاشته بود و سعی می کرد آنها را به هم وصل کند.پدر پرسید:چکار میکنی پسر جان؟
پسر جواب داد:می خواهم یک کاسه چوبی درست کنم تا وقتی که تو و مادر پیر شدید غذای شما را توی آن بریزم و جلویتان بگذارم.
زن و مرد به هم نگاه کردند و ناگهان بغضشان ترکید.به این وسیله آنها به خود آمدند و روز بعد پدر بزرگ پیر را سر میز آوردند تا همه با هم غذا بخورند.
از آن روز به بعد اگر دست پیر مرد می لرزید و غذا را می ریخت،کسی به او حرفی نمی زد.
منبع : کتاب قصه های شب